خیلی اتفاقی توی کتابخونه ی یکی از دوستانم عنوانی رو دیدم: اثری منتشر نشده از فروغ فرخزاد ( مرگ من روزی ... ) و از اونجایی که من با فروغ و اشعارش بزرگ شده بودم و اولین کتاب شعری که در کودکی خونده بودم کتاب " عصیان " فروغ بود این عنوان شدیدا تحریکم کرد و این سئوال برام پیش اومد که یعنی می شه کتابی از فروغ وجود داشته باشه که من نخونده باشم ؟!! این علاقه ی شدید باعث شد که اون دوست گرامی کتابش رو به من هدیه کنه و ....
این کتاب مجموعه ایست از ترجمه ی شعرهای چند شاعر آلمانی که در مدت اقامت کوتاه فروغ در آلمان به کمک برادرش دکتر امیر مسعود فرخزاد انجام گرفته . هر چند فروغ فرصت ویرایش و بازسازی ترجمه هاش رو پیدا نکرده اما به هر صورت اشعاری در اون وجود داره که بسیار زیبا هستن. مخصوصا شعری از " اوسیپ کالنتر " به نام : (وقتی که مرگ من فرا می رسد) ....که باعث الهام گرفتن شعری به همین نام ( مرگ من روزی فرا خواهد رسید ) در فروغ می شه . وقتی این شعر رو خوندم حس عجیبی پیدا کردم. اونو براتون می نویسم . شاید برای شما هم جالب باشه.
وقتی که مرگ من فرا می رسد، هنوز کتاب های زیادی در گنجه ی من
خواهند بود
که من می خواستم آنها را بخوانم
بعدها ، شاید در روزهای بهتری .
وقتی که مرگ من فرا می رسد ، هنوز داستان های زیادی
خواهند بود
که من می خواستم آنها را بنویسم
من هیچ وقت به آنها نرسیدم .
تابستان های تازه خواهند آمد و همه چیز ادامه خواهد یافت
صبح و عصر ، هفته و ماه ، و سال های سال ،
این چه ارزشی دارد ؟
بعد دیگر در دنیا هیچ کس نخواهد بود که من زمانی دوست داشتم
هیچ کس که با او من جامم را به شادی خالی کردم
دیگران به جای ما همین بازی را تکرار خواهند کرد
کلمات پر از لطف و اعمال مملو از نفرت را
در میان یکدیگر
رد و بدل خواهند کرد
دیگرانی که من نخواهم شناخت
اما می ترسم چهره ای مانند ما داشته باشند
مردان رشید
زنان ِ دوست داشته شده
و پسران کتک خورده و بی رنگ
وقتی که مرگ من فرا می رسد، هنوز خیلی چیزها باقی خواهند بود که
من می خواستم ببینم و بشناسم
دریا ها ، منظره ها ، دیوارهای تنها و خودم .
زیرا در اطراف زندگی من آیینه های زیادی وجود نداشتند
وقتی که مرگ من فرا می رسد ، تصویری که در مغز من رسم شده بود
نابود می شود
دنیای من ...
خواننده ،! وقتی تو این را می خوانی ، بعدها ، سال های بعد ،
و شاید در آن تابستان که من دیگر ندیدم
به من فکر کن .
من این را در نیمه ی اول قرن بیستم می نویسم
در یک عصر پاییز ، در حدود ساعت 10
از شراب طلایی
ORVIETO خورده ام که برای شب
و آرامش
مفید است
منزلی داشتم که در بالای آن ستاره ها می سوختند
و روی هم رفته
انسانی بودم
مثل تو ...
پ ن : وقتی اینو خوندم و متوجه شدم الان همون تابستونیه که شاعر گفته ( یعنی تابستونی که می تونه از راه برسه و یه نفر شعر اونو بخونه،در حالیکه خود شاعر زنده نباشه) ، شاعری که حدود 40 سال از مرگش گذشته ، حس عجیبی بهم دست داد ... این که من هم یه روز ...
شاید یه تابستون یه نفر این نوشته هامو ....
و صدای اون آخرین دیالوگ فیلم استثنایی " ژاکت " توی ذهنم پیچید ... وقتی که صحنه سفید می شه و یک صدا می پرسه :
How much time do we have ?
چقدر دیگه زمان داریم ؟
شما چه حسی دارین ؟