بچه ها سلام...
بازم می خوام براتون یه داستان کوچولو تعریف کنم... اینبار این داستان رو از وبلاگ یه آدم خیلی بزرگ و با معرفت به اسم مژگان گیر آوردم و بعد از کسب اجازه از اون براتون اینجا گذاشتمش... دوست دارم حسی رو که به این داستان پیدا کردید برام بنویسید...
معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد : عــــاطفه ...
دخترک خودش رو جمع کرد ، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزش داری گفت : بله خانوم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هاش می زد ،تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد :
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت و سیاه و پاره نکن ؟؟ هـــا؟؟؟فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم !
دخترک چونهء لرزونش رو جمع کرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:
خانوم.... مادرم مریضه... اما بابام گفته اخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد .... اونوقت می شه برای عارفه شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه.... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پول موند برای من یه دفتر بخره که من دفترهای علی رو پاک نکنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...
معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین عاطفه ...
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد...