آی عشق!
منزجر از فریب،
به دور از بارگاه رنگارنگ تو پرواز می کنم
آنجا که کبر و ناز بر مسند خویش نشسته است،
و این حس بیمارگون
اشکهای ابلهانه اش جاری نمی شود،
- مگر به دردی از تو،
و از پریشانی های حقیقی روی می تابد
برای خیساندن آنها در شبنم های معبد پر زرق و برق تو...
اکنون با جامه سیاه عزا،
بپیوند به کاج تاجدار ایستاده در میان علف های هرز
همو که همراه تو همدلانه آه می کشد
و سینه اش یا هر در آغوش گرفتنی به خون می نشیند
و زنان آواز خوان جنگل ِ تو را فرا می خواند
به سوگواری عاشق سرسپرده ای که برای همیشه رفته است
همانکه می تواند به ناگاه
همسان آتشی رخ بیفروزد
و بر تو تعظیم کند، پیش از آنکه بر تخت بنشینی
های! حوریان نکو مشربی که اشکهای در آستینتان
هر وهله به چابکی روان می شود،
شما که آغوشتان با ترسهای موهوم
با شعله های خیال انگیز
و تابشی شوریده وار انباشته می شود،
بگویید آیا بر شهرت از دست رفته ام خواهید گریست؟
من ِ مطرود از سلسله نجیب زادگی خویش؟
باشد که دست کم، طفلی خنیاگر
سرودواره ای به همدردی من از شما طلب کند...
یدرود، ای تباران شیفته
بدرودی طولانی!
ساعت تقدیر، شب را مردًد نگاه داشته است
آنک فراق پیش روست
آنجا بیارامید که اندوهی در آن نهفته نیست
برکه تیره گون فراموشی پیش چشم است
و هر آینه با تندبادهایی می آشوبد که شما را تاب آن نیست
آنجا که... افسوس!... شما همراه با ملکه نجیب زاده خویش
ناچارید به فنا سپرده شوید...