سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به غمکده ی مهتاب خوش اومدی...


ساعت 2:43 عصر چهارشنبه 85/8/24

می آیم ...

روسریم را پشت پرچین ِ

وعده های پنهانی

باد برد

و مرواریدهای سینه ریز ِ شادمانی هایم را

در گریز از نگاه های مردد ِ زن همسایه

گم کردم

اما صبر کن ...

می آیم...

کوچه باغ

آرزوهای ِ بنفش ِ یادگاری های

سپیدار پیر

و نسیم ِ بی پرده ی بی غبار

شتاب قدمهایم را

تحریک می کند

صبر کن....

می آیم....

می ترسم

می ترسم

می ترسم نشانی ِ آشناترین پنجره

مرا به گشایش ِ دستهای بی قرار ِ تو

نرساند

من از سمت ِ بی بن بست ِ اقاقی ها می آیم

نکند آبراهه

گل آلود ِ

طعنه و

هراس ِ نباید

باشد....

           

بی صدا می آیم

آنقدر که خواب ِ نازک ستاره نشکند

اما

هیاهوی ِ پرسش های ممنوعه را

چه کنم

وقتی از نردبان ِ

قد کشیده تا عطر بهار نارنج

تا شفافیت سحرآمیز باران

تا تو

بالا می روم ؟!!

کودک که می شوم

پاهایم تند تر از رویاهایم می دوند

عجیب نیست ؟!!

دیگر هیچ زنجیری

به عریانی ِ نیازهایم

قفل نمی شود

صبر کن ...

می دوم

کودکانه می دوم ...

به گمانم سوزش چشمانم

از بغض ِ بی بهانه ای باشد که

از شیطنت تقویم ِ

این همه ماه و سال

گله داشت

چرا همیشه وزن فاصله

از عدد ِ ندیدنهایت

بیشتر می شود؟!!!

ماه بالا می آید

بالاتر از انگشتان نارنجی غروب

جاده خلوت می شود

نقشه ی بی علامت ِ عبور را

نیاورده ام

خدا...

شب پره...

سنجاق سر ...

چمدانم سنگین است

صبر کن...

می آیم.


¤ نویسنده: مهتاب

نوشته های دیگران ( )

ساعت 2:43 عصر چهارشنبه 85/8/24

آی ...

بیخودی های ِ بی دلیل

آی ...

دلیل های بیخودی ...

شاعرانگیم را

می ستایند

و زنانگیم را...

سخت به ریشخند

می گیرند

و من

در بهت سرزمین نا آشنایتان

سرگردان

کدام کوچه ؟!!

کدام دریچه؟!!

سادگی بارورم را پناه می دهد؟

من روییده ام

من به عشق

زانو زده ام

چرا به من پشت می کنید؟!

در آغوش گیرید

این حجم سبز تنهایی را

بگشایید

آن روزنه ی معصوم معتاد به نور را

هوای تازه سحرگاه

از آن ِ شما

من اندکی از نسیم ِ بازگشته از اطلسی ها را

تنفس می کنم

قلم واره هایم

تقدیم ِ شما

دنیای کودکانه ی سیب و سنجاقک و سینه ریز

در مشت یادگاری های سرنوشت بلوغ من

شادمانه می خوانمتان

شادمانه می خواهمتان

آی اندامهای

مبتلا به طاعون ِ فرسایشی ِ ثانیه ها

و سردرگمی ها

لمحه ای

دم واره ای

آسمان را

عاشق شوید.


¤ نویسنده: مهتاب

نوشته های دیگران ( )

ساعت 2:43 عصر چهارشنبه 85/8/24

مرا از من بگیر....

ای شکوه ِ دست نیافتنی ِ تمام ِ خواستنهایم

مرا از من بگیر....

و در دستانت جاری کن!

...

هوا از هجوم تلنبار شده ی هیاهویی سرد

انباشته است

و ذهن ِ بی فراموش ِ عقربه ها

خش خش ِ بی قرار ِ آمیختن به مرگ را

نوید می دهند

...

مرا از من بگیر...

چکمه های لاستیکی

نارنجی

آبی

صورتی

دویدن پشت ردپای کهنه ی مدادهای سیاه ِ سر نشده

زیر باران ِ جریمه و

حسرت مدادتراش ِ نو

صورتم ترک می خورد...

پشت هق هق تخته سیاه

سرمشقهایم

در باد

یک به یک

پاک می شوند

و واژه ای

نمی ماند

جز ثانیه ی کشدار ِ بزرگسالی .

     

مرا از من بگیر....

شاید همه ی کوچه باغها

به نشانی ِ آن قدمهای ِ پرشتاب

علامت ِ هم آغوشی ِ شانه هایمان را به خاطر نیاورند

اما اضطراب ِ گونه های یخ زده مان را چطور

وقتی که به شادمانی هم گامی هامان

نفس به نفس

ذوب می شدند ؟!

تو که به خاطر داری؟!

من از تمامی دیوارها

به اندازه ی عبور قرنهای پاییزی

سرانگشتهای نازکت را سهم می برم

دیگر چتری برای یکی شدن نمانده است

و دستهایم

سخت بیمارند

سخت بیمارند

مرا از من بگیر.....

خفقان شباهت ِ غروب

و زمزمه ی خسته ی دوره گرد ِ پیر

پرواز ِ نفسهایم را

به اسارت گرفته است

یادمان باشد

نتیجه ی تقویم ِ عاشقی

هیچ ربطی به تپشهای آن همه کاغذ بنفش ندارد

فراموش نکن

ما هم در آن دالان ِ تنگ پرخاطره

همدیگر را گم کرده ایم

و شاید هم ....

مرا از من بگیر....

پرستش در ذهن ِ آلوده ی رختخوابها

نطفه می بندد

و دختران

هیجان هوس بار ِ رانهایشان را

از همراهی ِ کفشهای بی پرسش

دریغ نمی کنند

می ترسم

چقدر می ترسم

آنقدر که سایه ی تنهایی ات

از بغض نداشتنت هم

افزون می شود

می دانم همه ی صورتک های رنگین هم

فاصله ی پر تشنج آیینه و نگاهت را

پر نمی کنند

می دانم...

        

مرا از من بگیر....

آنقدر رفته ام

که جاده ای بازگشتم را نمی شناسد

و آنقدر خواهم رفت

که...

امروز بیستم شهریور ماه است

و من

تنها به حرمت چشمه ای ایمان دارم

که گواه بودنش را

از راه بندان ِ ناجوانمردانه ی گل و لای

هنوز هم

به عکس مهتاب و

نجوای جیرجیرکها

می رساند

یادت که هست؟!!

مرا از من بگیر....

.....

این سرآغازی برای پایان است

خیابانهای بی چراغ شهر

از سکوت پرغرور ِ رویا گونه ی دیدگانی از جنس ِ آشنایی

خالی شده اند

آه ! می دانی

باز هم

پاییز است ....

پ ن:سلام.این تاخیر رو ببخشید

این شعر شاید کمی خصوصی باشه.اما مگه کسی از شما هم هست که پاییز رو با هجوم وحشیانه ی رنگهاش و دلتنگی عاشقانه هاش نشناسه؟! و پاییزی رو عاشق سپری نکرده باشه؟!

دوستتون دارم...مثل همه ی رنگهای پاییز شاد باشید و سرشار


¤ نویسنده: مهتاب

نوشته های دیگران ( )

ساعت 2:43 عصر چهارشنبه 85/8/24

می خواهم برخیزم

و زنجیر ِ فرسوده ی این بستگی ِ بی ربط را

بگسلانم

می خواهم بر خیزم

پدرم را به خاطر ندارم

و مادرم را

می دانم

که از تبار ِ گندمزار بود

ریشه ی خونی ِ خاندان ِ ما

از قلب خاک و

بستر شفاف رودخانه

گذر داشت

و به یاد ماندنی ترین کسانم

بر اسب های چابک راهوار

دشتهای بی حصار را

می تاختند

می تاختند

تا افق

تا انتهای ممتد آسمان و زمین

تا ابدیت

تا رهایی

می خواهم برخیزم

و دیگر بار

پاکی گفتاری نیک را

مومن شوم

گفتاری از جنس صدا

صدایی هم نوا با خورشید

....

می خواهم برخیزم

و نشانی آخرین پریچه ی بازمانده ی

قصه های مادربزرگ را

در لابلای همهمه ی بنزین و آهن

پیدا کنم

می خواهم برخیزم

و عبور سیاه چکمه های بیم و باروت را

از سراپرده ی کاغذی اندیشه های بنفش

خط بزنم

دستان ِ من

از ذهنیتی زلال لبریز است

و واژه هایم

میراث ِ کتیبه های به تاراج رفته ی اجدادی اند

قلبم

ردپای فریادی را

در فاصله ی زمخت ِ دیوارهای هزاران ساله

دنبال می کند

فریادی که

به جرم حقیقت

در هجمه ی نابرابر ِ یاوه و خرافه

به دار آویخته شد

....

می خواهم برخیزم

رگهایم

به رویای شکوهی دیگربار

می خروشند

باید شباهت ِ نزدیک ترین موج را

به دریا

پیدا کنم

باید خاطره ی سیاه ِ اجبار و تقدیر را

فراموش کنم

باید به تاریخ ِ آیینه و قلم

بپیوندم

زمان خاموش است

و سکوت

روزهای منتظر را

ورق می زند

فرصتی نمانده است

می خواهم برخیزم


¤ نویسنده: مهتاب

نوشته های دیگران ( )

ساعت 2:43 عصر چهارشنبه 85/8/24

نادانسته های جاده را

نمی دانستم و

نرفتم

ساعتها

ساعتها

ساعتها

پشت زنجیره ی ممتد سایه هایی به انتظار ِ بودن

ماندم

و نفس به نفس

قافیه ها را تکرار شدم

صدایی در برهوت

نشانه ای

که می کشاند

زیستن را

دیگرگونه باری

در عروق خشکیده ی سنگلاخی پیر

در اندیشه ی خاطرات مرور نشده ام

دق کرده بود

....

                 

بر دروازه ی زمین تکیه زدم

و حضور دیدگان مشرقی ام

از شرافت گونه ی رویایی شبیه پرواز

به ابتذال ِ

کفشهای گرسنه

پیوست

هزار فریاد

هزار فریاد

هزار فریاد

نعش سوخته ی واژگانم را

بر دوش بردند

و من

گمشده در الفبای ناخوانایی ام

بر فراموشکاری ِ ساده ی تپشهای کاغذی

گریستم

که خط به خط

به سکوت

دلباخته بود

.....

دستهایم بی گناهند

شایعه حیات

رسوایی ِ ناتوانی شان را

به رخ می کشد

و من می دانم

خوب می دانم

که دیگر

نمی توانم

حتی

لحظه ای.

پ ن: سلام...تهی هستم...مرا ببخشید


¤ نویسنده: مهتاب

نوشته های دیگران ( )

<      1   2   3   4   5   >>   >
3 لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
23
:: بازدید دیروز ::
1
:: کل بازدیدها ::
62954

:: درباره من ::

به غمکده ی مهتاب خوش اومدی...

مهتاب
عاشق دلشکسته تنها به دنبال آزادی مسافر جاده تنهایی میگن شیطونم ولی فکر نمیکنم

:: لینک به وبلاگ ::

به غمکده ی مهتاب خوش اومدی...

:: آرشیو ::

آموزش
تست
بخند کلیک کن ضرر نمیکنی
چرا زنان گریه میکنن ؟
خودکشی
بیا تو
یه سایت جیگر
عجز
وقتی که....
پاییز
زنانه ای از عشق
پیامبر
یه راهنمایی
دوستت دارم...
یه عشق
فریاد دلم...
تو را من دوست می دارم...
پاییز 1385

:: اوقات شرعی ::

:: لوگوی دوستان من::




::وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: خبرنامه وبلاگ ::

 

:: موسیقی ::